نورانی ها

  • ۰
  • ۰

تنها با پدر

اعضای خانواده همه به جز من و پدر لرستانن. امشب فکر کنم برای اولین بار طی پونزده سال اخیر با پدر تنها غذا خوردم. رفتیم رستوران؛ هردو معذب‌تر از هر دختر و پسرِ هیژده ساله‌ای که توسط خونواده به هم معرفی شدن و قرارِ اوّله و پسره اصن اسمِ دختره رو هم یادش نمیاد و همش «حضرتعالی» صداش می‌کنه. سکوتی که پَروندنِ گاه و بی‌گاهِ حرف‌های بی‌ربط هم مخفیش نمی‌کرد قلبم رو می‌شکست. که ناگهان بابا غذاش رو زودتر تموم کرد و کیفشو برداشت و به یک خانواده‌ای که دنبال میز می‌گشتن میزِمون رو پیشنهاد داد و گفت «ما دیگه داریم می‌ریم» درحالیکه من تازه سالادم رو برداشته بودم و با بلعیدن ِ اولین چنگال داشتم نگاه می‌کردم که بابام داره شال و کلاه می‌کنه بره و حتی میزی که من هنوز توش نشستم رو هم داره به ثمنِ بَخس می‌ده. اما به‌زودی همه‌ی آدمها چیزی رو که رابطه‌ی من و پدرم رو خراب می‌کنه فهمیدن؛ اینکه من هم پسرِ خودشم. درحالیکه یک خانواده بی‌ادبانه با دوتا بچه بالای سرم ایستاده بودن که پاشم برم، تا لحظه‌ی آخر سر سفره‌ی خودمون نشستم و سالادم رو با طمأنینه خوردم و بعد پاشدم رفتم بیرون. در حالیکه پدر به من و من به ایشون لبخند می‌زدم بسمت ماشین‌ رفتیم.‌ همزمان، نقاطی در دنیا هنوز زن‌ها فکر می‌کنن تحمل تغییرات هورمونی‌شون ممکنه سخت باشه.  پنجشنبه۴بهمن۴۰۳

 

نوید خوشنام

  • ۰۳/۱۲/۱۸
  • علی علیان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی